فیلمنامه بیش از آن که به مسائل سیاسی بپردازد، دغدغه طرح مفاسد اقتصادی را دارد. اما در این حیطه هم بسیار شعاری عمل می کند . . .
گاهی به آسمان نگاه کن
گروه کارگردانی
۱- کمال تبریزی .... کارگردان
۲- حمیدرضا چارکچیان .... برنامه ریز
۳- علیرضا نجف زاده .... دستیار کارگردان
۴- رضا کیانیان .... بازیگردان
۵- مهرنوش هاشمی صدیق .... منشی صحنه
گروه فیلمنامه
۱- فرهاد توحیدی .... نویسنده
گروه بازیگران
۱- رضا کیانیان .... مجروح شیمیایی
۲- آتیلا پسیانی ....
۳- حمید امجد ....
۴- هانیه توسلی ....
۵- اصغر نقی زاده ....
۶- محمود بهرامی ....
۷- احمد آقالو ....
۸- محمود حریرچیان ....
۹- مسعود سخایی ....
۱۰- محمدصدیق مرادزاده .... موجی 2 خواننده
۱۱- اسداله یکتا ....
۱۲- اسماعیل شنگله ....
۱۳- پریوش نظریه ....
۱۴- فرج مولایی .... مجروح شیمیایی استقلالی
گروه تهیه و تولید
۱- محمدرضا تختکشیان .... تهیه کننده
گروه فیلمبرداری
۱- فرهاد صبا .... مدیر فیلمبرداری
۲- حافظ احمدی .... عکس
گروه تدوین
۱- حسین زندباف .... تدوین
۲- شوکا زندباف .... دستیار تدوین
گروه صحنه و لباس
۱- مجید میرفخرایی .... طراح صحنه و لباس
۲- فرهاد ویلکیجی .... طراح صحنه
گروه صدا
۱- محمد مختاری .... صدابردار
۲- محسن روشن .... صداگذاری و میکس
۳- رسا رضوانی .... دستیار صداگذاری
گروه چهره پردازی
۱- سودابه خسروی .... طراح چهره پردازی
۲- علی عابدینی .... چهره پرداز
رمان «مرشد و مارگریتا» و فیلمنامه «گاهی به آسمان نگاه کن
فیلمنامه نویس: فرهاد توحیدی، کارگردان: کمال تبریزی، بازیگران: رضا کیانیان، هانیه توسلی، آتیلا پسیانی، حمید امجد، محصول 1381.
بهمن، جانباز جنگی که در حال نوشتن رمانی با موضوع جانبازان آسایشگاه است، نمی تواند آن را به پایان برساند. روح نامزدش، هانیه و هاتف، که یک روح باستانی است به او کمک می کنند تا نسبت به موضوع رمانش دید تازه ای پیدا کند. و در این میان شاهد کمک روح باستانی به چند انسان گناهکار هستیم که پیرامون بهمن زندگی می کنند.
1. بارها و بارها شاهد بوده ایم که صنعت سینمای ایران در خطر ورشکستگی است. تماشاگران با سینما قهر کرده اند و اگر حمایت ها و وام های دولتی قطع شوند، مرگ سینمای ایران قطعی است. دلایل بسیاری هم برای این مرگ اقامه شده است؛ از کمبود سالن های سینما گرفته تا خطوط قرمز موجود در سیاست های سینمایی کشور و... در کنار تمام ضعف هایی که ناشی از امور برون سینمایی هستند، باید قبول کرد که سینمای ایران به ورطه تکرار افتاده است و تردیدی نیست که این امر، خود از اصیل ترین دلایل عدم استقبال مردم از سینماست. گویی فیلمنامه ها از روی یکدیگر نوشته می شوند. موضوعات یکسان، شخصیت های کلیشه ای، فضاهای همانند، گره گشایی های باسمه ای و ... سینمای ما بیش از هر چیز بداعت را کم دارد و جسارت حضور در عرصه های نو را.
از این منظر که بنگریم، فارغ از توفیق یا عدم توفیق فرهاد توحیدی در اقتباس از رمان مرشد و مارگریتا، نفس این جسارت از سوی او ارزشمند است و برای سینمای ما یک غنیمت واقعی است. این نکته را کسانی که رمان میخائیل بولگاکف را خوانده اند، به خوبی درک می کنند، اقتباس از چنین اثری به واقع بلندپروازانه است.
2. داستان مرشد و مارگریتا از «غروب یک روز گرم بهاری» در مسکو آغاز می شود. مردی که خود را پروفسوری خارجی معرفی می کند و بعدها می فهمیم ابلیس است، بر دو نویسنده ظاهر می شود و وعده مرگ یکی از آن ها (برلیوز) را می دهد. در عین حال پروفسور بر خلاف عقاید دو نویسنده مدعی می شود که «مسیح واقعاً وجود داشته است» و داستان «نخستین ساعات چهاردهمین روز ماه بهاری نیسان» را برایشان تعریف می کند که پونتیوس پیلاطس – حاکم یهودا – یسوعا ناصری را برای تأیید حکم سنهدرین به حضور طلبیده است. پیلاطس علی رغم آن که تحت تأثیر سخنان یسوعا قرار گرفته، تحت فشار یوسف قیافا، رئیس سنهدرین، دستور مصلوب شدن یسوعا را صادر می کند. و این «حدود ساعت ده صبح بود.» وعده پروفسور عملی شده و برلیوز کشته می شود و تلاش های بزدومنی برای دستگیر کردن پروفسور ناکام می ماند و هیچ کس هم حرف های وی را جدی نمی گیرد و او را در تیمارستان بستری می نمایند. پروفسور ولند در خانه برلیوز اقامت می کند و ترتیب اجرای جادوی سیاه را در تئاتر واریته مسکو می دهد و در شب نمایش با چند چشمه حضار را مبهوت می کند. از سوی دیگر مردی به نام «مرشد» که در همان تیمارستان محل اقامت بزدومنی بستری است، بر خلاف دیگران سخنان بزدومنی را می پذیرد و می گوید پروفسور خارجی همان ابلیس بوده است و در ادامه از رابطه عاشقانه اش با یک زن صحبت می کند که ناتمام مانده و کتابی که در مورد پونتیوس پیلاطس نوشته، برای وی دردسرهای زیادی را به وجود آورده است.
«آفتاب بر تپه جلجتا غروب کرده بود.» سربازان رومی مسیح را برای رهایی از درد تصلیب به قتل می رسانند. متی باجگیر پیکر بیجان یسوعا را می رباید و با خود می برد، پروفسور نیز کماکان به اعمال شگفت انگیز خود ادامه می دهد.
«مرشد در مورد آن که معشوقش وی را فراموش کرده، اشتباه می کرد.» مارگریتا که زنی سی ساله و شوهردار بود، پس از گم شدن مرشد نتوانست هیچ گاه به صورت عادی زندگی کند. ابلیس وی را به عنوان ملکه مهمانیش انتخاب می کند و در ازای آن مرشد را به وی باز می گرداند. پونتیوس پیلاطس – کاراکتر رمان مرشد – دستور قتل یهودا اسخریوطی خائن را صادر می کند. مسیح از ابلیس می خواهد که به «مرشد و مارگریتا» آرامش را ارزانی دارد. ابلیس نیز مرگ آن دو را می رساند و آنان را به سرزمین آرامش و ملکوت می برد. آن دو پیلاطس را ملاقات کرده و برای وی طلب آمرزش می نمایند و به خانه ابدیشان می روند. در مسکو هم هیئت تحقیق، تمام اتفاقات را به هیپنوتیزم و صداسازی مرتبط می سازند و ...
همان طور که مشاهده شد، فضای داستان بولگاکف، فضایی سوررئالیستی است که کمتر در سینمای ما سابقه دارد. اولین نکته ای که در مورد داستان می توان گفت، وجود سه داستان مختلف اما تودرتو در رمان است: سفر ابلیس به مسکو و حوادثی که به واسطه حضور وی در مسکو اتفاق می افتد، مراسم تصلیب یسوعا ناصری و مواضع پونتیوس پیلاطس در این ارتباط و در آخر، داستان عشق مرشد و مارگریتا، این داستان در دو زمان متفاوت اتفاق می افتد؛ ساعات آخر زندگی مسیح و دوران حاکمیت استالین در شوروی سابق، انتخاب مارگریتا به عنوان ملکه مهمانی ابلیس، حلقه رابطه این سه داستان است، مرشد به واسطه مارگریتا رهایی می یابد و داستان پونتیوس پیلاطس نیز در واقع همان رمان مهجور مانده مرشد است. شیوه هوشمندانه روایت بولگاکف تناظری را میان این دو زمان برقرار می سازد. مسکو تحت حاکمیت نظام توتالیتر استالین، بدیلی برای اورشلیم تحت سیطره دیکتاتوری مذهبی سنهدرین می شود. مرشد جایگزین مسیح می گردد و مارگریتا و متی نیز بدل به حواریان این دو می شوند.
3. در گاهی به آسمان نگاه کن... هم با سه داستان متداخل مواجهیم: حکایت هاتف و دستیارش اصغر که موجبات رستگاری را برای مردگان و زندگان جامعه فراهم می آورند، روایت عشق نویسنده ای به نام بهمن و پرستاری شهید به نام هانیه و داستان جانبازانی که اینک به دور از جامعه و به شکل ایزوله در انتظار پایان رنج خود هستند. البته فرم روایتگری فیلمنامه از جهت زمانی تفاوت آشکاری با زمان مرشد و مارگریتا دارد. هر سه داستان فیلمنامه در یک زمان واحد می گذرد و به این ترتیب فیلمنامه از تمام آن تناظرهایی که موجبات کمال یافتن روایت را فراهم ساخته، محروم شده است. نکته دیگر آن که در فیلمنامه سه داستان یادشده خیلی زود به یکدیگر وصل می شوند و ابهام داستان را زایل می کنند که به نظر می رسد با توجه به آن که با اثری صرفاً داستان گو مواجه نیستیم، استراتژی صحیحی نباشد. در کتاب ما تا فصل سیزدهم یعنی پیش از به پایان رسیدن یک سوم کتاب با مرشد آشنا نمی شویم و مارگریتا هم به طور کلی در نیمه نخست داستان غایب است، در حالی که سکانس نخستین فیلمنامه، بهمن و هانیه را به طور مبسوط به ما معرفی می نماید.
4. فرو کاستن درون مایه داستان بولگاکف به مقولات سیاسی عادلانه نیست. مرشد و مارگریتا رمانی چند وجهی است که اصیل ترین ویژگی محتوایی آن نقد دیکتاتوری علم و نظام سیاسی، اجتماعی و فرهنگی برآمده از این علم است. انقلاب اکتبر به عنوان یک رویداد مدرن و با پشتوانه ای از پیشرفت های گسترده علوم تجربی در قرن نوزدهم حادث شد. مارکسیسم که پشتوانه ایدئولوژیک این انقلاب بود نیز به مانند علوم تجربی مبتنی بر نگرشی اتوپیاپی با محوریت تکامل تاریخی ای بود که بالاخره به جامعه بدون طبقه منتهی می گردید. اما حتی همین پشتوانه ایدئولوژیک و فلسفی هم به واسطه آن که آن دوران، هنگامه سیطره علوم تجربی بود، رنگی علمی گرفت تا مورد اقبال قرار گیرد. تکیه بر داروینیسم اجتماعی و این تئوری که «در تاریخ هم مثل طبیعت، بهترین ها باقی می مانند، به مارکسیسم (و نه نظریات مارکس) مشروعیت علمی بخشیده و این چنین، حکومتی توتالیتر براساس دیالکتیک شکل گرفت که راه را به طور کلی بر هر تفکری که در آن پارادایم جواب نمی داد، بست. مقولات متافیزیکی دیگر حتی شایسته بحث نبودند و کسی به این نکته توجه نداشت که برتری روش علمی بر دیگر روش ها نیز خود مقوله ای متافیزیک است. داستان بولگاکف در چنین فضایی می گذرد، جامعه ای که از دین و عشق تهی است و حتی هنر نیز در آن کارکردی ایدئولوژیک دارد و در واقع تقویت کننده نظام توتالیتر است. این که کتاب مرشد در مورد پونتیوس پیلاطس و مسیح با سخت ترین انتقادات مواجه می شود و یا شاعری جوان مثل ایوان بزدومنی علی رغم ناآگاهیش مجبور به سرودن شعری در مورد عدم وجود مسیح می شود و ... خود بیان گر فروکاهش ساحت هنر به ایدئولوژی است.
ابلیس در تمام ادبیات دینی جهان وجودی خارق عادت است. حضور ابلیس در مسکو زمان استالین بیش از هر چیز زندگی مبتنی بر نظم ماشین وار مردم مسکو را به هم می ریزد و ناتمامیت علم را به آن ها یادآوری می کند و این آگاهی را به آنان می دهد که با قواعد علوم تجربی نمی توان به تبیین تمام امور پرداخت.
تقابل میان عقل و اسطوره، علم تجربی و متافیزیک و ... از همان فصل آغازین کتاب مورد تأکید قرار می گیرد: «زندگی برلیوز طوری ترتیب داده شده بود که تاب دیدن پدیده های غیرطبیعی را نداشت.» و در ادامه درمی یابیم که چنین ویژگی ای مختص به برلیوز نیست و در درونیات توده جامعه ریشه دوانده است. علم زدگی را می توان از همان سخنان برلیوز در مورد چرایی عدم وجود مسیح دریافت: «سردبیر (برلیوز) آدم بسیار فاضلی بود و می توانست با تبحر به تاریخ نگاران کهنی چون فیلن اسکندرانی معروف و ادیب نابغه ای مانند جوزف فلاویوس استناد کند که هیچ یک اشاره ای هم به وجود مسیح نکرده بودند.» استناد به علم و در این جا علم تاریخ برای قضاوت در مورد امری ایمانی، البته تنها راه ممکن نیست. در باب دین آن چه اهمیت دارد، ایمان است و نه وجود یا عدم وجود مسیح. به قول داستایوفسکی «اگر کسی به من ثابت می کرد که مسیح حقیقت ندارد، من ترجیح می دادم که با مسیح باشم تا با حقیقت.» همین نکته را می توان در بحث پروفسور ولند و برلیوز در باب مسیح دریافت؛ پروفسور: «می دانید؟ مسیح واقعاً وجود داشت.» برلیوز: «ولی باید دلیل داشت...» پروفسور جواب داد: «احتیاجی به دلیل نیست.» بحث در باب ناتمامیت علم در مرشد و مارگریتا منحصر به موضع گیری علوم در باب دین نمی شود. گزارش علمی که پایه و اساس علوم تجربی به حساب می آید، در همان سکانس آغازین به چالش کشیده می شود. «در یکی از این گزارش ها، آمده است که تازه وارد قد کوتاهی داشت، دندان هایش از طلا بود و پای راستش می لنگید. در گزارش دیگری گفته شده که جثه ای بزرگ داشت و روکش دندان هایش از پلاتین بود و پای چپش می لنگید. گزارش سوم به اجمال ادعا کرده که این شخص هیچ علامت مشخصی نداشت. باید قبول کرد که این توصیفات هیچ کدام ارزشی ندارند. اولاً، این تازه وارد اصلاً نمی لنگید. قدش نه بسیار بلند بود و نه کوتاه ....» و یا این که پیرمردی بدون هیچ پیشینه بیماری، از سرطان می میرد و از علم طب هم هیچ کاری ساخته نیست. حتی پشت کردن مارگریتا به شوهرش که «نویسنده ای دانشمند بود و تحقیقاتش برای کشور بسیار مهم تلقی می شد» و عشق او به نویسنده ای متعلق به ساحت متافیزیک هم در همین راستاست. حضور ابلیس در مسکو و معجزات او بیش از هر چیز اعتقاد مردم به علم را به سخره می گیرد. بی دلیل نیست که همه جا از سوی ایدئولوگ های رژیم، سعی در توجیه اعمال خارق عادت او با عناوین هیپنوتیزم، تردستی و صداسازی می شود. اعمال بهیموت و کروویف در به هم ریختن نظم رستوران گریبایدوف، فروشگاه و یا آوازخوانی دسته جمعی کارمندان نیز در راستای چنین طرحی است که صورت می پذیرد. در واقع رؤیا، هنر و طنز توان به چالش کشیدن نظم عقل گرایانه را به منتقدان آن عطا می کند و بولگاکف نیز به خوبی از این ویژگی استفاده می کند.
5. دغدغه توحیدی در گاهی به آسمان نگاه کن... البته باوراندن متافیزیک به جامعه ای علم زده نیست. وجه غالب فرهنگ کشور ما ریشه در مفاهیم متافیزیکی دارد و علم هیچ گاه کار کردی تک صدایی در کشور ما نداشته است. اما آن چه توحیدی را به نوشتن این فیلمنامه واداشته، دغدغه حاکمیت مادیت بر معنویت است. وجود شخصیت هایی چون حاج فاضلی و دکتر منعمی نشان از غلبه سودپیوندی بر مهرپیوندی دارد. آن ها هستند که جامعه را به سمت و سوی مادیت هدایت می کنند. دستیار منعمی بهترین جلوه چنین نگرشی است. کسی که حتی از غذای پرنده ها هم نمی گذرد. این فاضلی است که وسوسه حوری و زندگی مرفه را در دل انسان پارسایی چون مهندس رنجبر می اندازد و ...
همین حرکت از پارادایم مهر به پارادایم سود است که موجبات بحران هویت را در جامعه در حال گذار ما فراهم می سازد. بحران هویت آن زمانی حادث می شود که معتقدان به یک پارادایم خاص ناگهان با اموری مواجه شوند که آن نظام باور را به چالش بکشند و آن ها را مجبور به تجدید نظر در اصول اعتقادی خود نماید. جانبازان جنگ که نماد معنویت هستند، در چنین جامعه ای ایزوله می شوند و یک به یک به سمت فنا و آخرت قدم برمی دارند و طبعاً جامعه را هم از معنویت حضور خود محروم می سازند.
6. همان طور که پیش از این گفته شد هنر، دین و عشق سه مقوله ای هستند که مورد بیشترین هجمه از سوی جوامع تک صدایی قرار گرفته و می گیرند. چه در رمان و چه در فیلمنامه این موضوع پرداخته شده است. در چنین محیطی، هنر به سرعت کارکردی دولتی و ایدئولوژیک می یابد. تمام انتقاداتی که بولگاکف از ماسولیت (یکی از مهم ترین محافل ادبی مسکو) می کند، به همین دلیل است. خواسته های برلیوز به عنوان ریاست ماسولیت از بزدومنیِ شاعر مبنی بر سرودن شعری در جهت اثبات عدم وجود مسیح و یا موضع تند و منفی منتقدان وابسته به ماسولیت نسبت به کتاب مرشد، بهترین جلوه های چنین نگرشی به هنر محسوب می شود. در ادامه و در پی حضور ابلیس است که بزدومنی درمی یابد که اشعارش واجد ارزش نبودند و دیگر شعری نخواهد سرود. چنین نگرشی در باب هنر در گاهی به آسمان نگاه کن... هم مشهود است. دکتر منعمی از ممیزی هایی خبر می دهد که اجازه چاپ را از کتاب بهمن در مورد جنگ گرفته است. او و نگرش پشتیبانش موافق آن ادبیات دولتی ای هستند که با استفاده از کلماتی چون «اشک»، «لاله»، «پرندگان مهاجر» و «خون» شعری بسرایند، جایزه ای بگیرند، کتابی چاپ کنند و احتیاجات مادی خود را رفع نمایند. در فیلمنامه بر این نکته تأکید می شود که ملاک ارزش گذاری امری معنوی چون شعر، در چنین روزگاری، تنها مادیات است و البته این در کشوری که به ساحت مادیات پیوسته، امری غیرمترقبه نیست. جایزه ادبیات متعهد به کسی چون بهمن،تنها چند سکه (به عنوان نماد مادیت) است. این نشان می دهد که جامعه دیگر ملاکی برای تقدیر از معنویت ندارد. و البته تنها راه برون رفت از چنین ورطه ای تکیه بر احساسات پاک انسانی و به طور اخص عشق است.
در رمان به واقع این عشق مارگریتا به مرشد است که موتور رمان را به حرکت درمی آورد. مارگریتا حلقه رابطه سه داستان تودرتوی رمان است. اوست که برای رهایی عشقش بهایی به گزافی فروختن روح به ابلیس می پردازد و در مهمانی دردآور قاتلان و جانیان شرکت می نماید. اوست که میل دوباره زیستن را در دل مرشد زنده می کند و اصلاً به اولین حواری وی بدل می شود و اوست که کتاب مرشد را از نابودی نجات می دهد. برای رسیدن به مرشد از تمام مواهب مادی و زندگی راحتی که دارد، می گذرد. و این در جامعه ای که هدفش فروکاستن عشق به غریزه است، بی تردید امری واجد ارزش می باشد.
متأسفانه در فیلمنامه، به مقوله عشق بهای لازم داده نشده است. مارگریتا تنها مشوق مرشد برای نگاشتن کتابش بود، حال آن که هانیه کتاب بهمن را مانعی برای وصال می داند و بهمن نه به خاطر عشق هانیه، که به خاطر نگرش مادی دکتر منعمی و یارانش و مسئله ممیزی است که به کتاب سوزان دست می زند و به همین دلیل است که آن شعر پایانی بهمن برای هانیه به خوبی در چارچوب فیلمنامه جا نمی افتد و این یکی از تفاوت های ماهوی فیلمنامه و رمان است. هرچند که توحیدی با پرده پوشی ای قابل تحسین، عشقی دیگر را در داستانش طرح می کند و آن عشق هاتف به هانیه است. عشقی که شاید دلیل به درازا کشیده شدن عمر بهمن شده است که قاعدتاً باید سال های پیش از این بیماری سرطان می مرد. دگمه هانیه در دستان هاتف، خود بیانگر این عشق درونگر و البته ناگفتنی است.
7. در جوامع سوسیالیستی، دین همواره به عنوان یک رقیب قدرتمند نگریسته شده است. رقیبی که می تواند جامعه را از حالت تک صدایی خارج نموده و پیروانش را به تقابل با ایدئولوژی حاکم برانگیزاند. طبعاً رمانی که شخصیت هیش ابلیس، مسیح و پونتیوس پیلاطس باشد، نمی تواند فارغ از دغدغه دین تلقی شود. استراتژی مناسب بولگاکف در انتخاب ابلیس به عنوان یکی از کاراکترهای اصلی داستان، این اجازه را به وی می دهد که علی رغم زنده نمودن مباحث دینی، قادر به نسبت دادن اعمالی به شخصیت هایش باشد که در مورد شخصیت های مثبت دینی به هیچ وجه مصداق نداشت. ابلیس و یارانش این توانایی را دارند که سر مردی را در شعبده بازی قطع کنند، ماجرای خیانت آدم ها را برملا نمایند و آن ها را تا سر حد مرگ بترسانند و ... علاوه بر آن به واسطه حضور مسیح در رمان، نویسنده می تواند به مقوله گناه ازلی انسان و فدیه دادن جان مسیح در راه پاک شدن آن گناه، بپردازد. از همان صفحات آغازین رمان، ما با بحث برلیوز و بزدومنی در مورد عدم وجود مسیح در تاریخ مواجهیم. برلیوز در این باب دلایل متقنی ارائه می دهد و از تاریخ و دیگر ادیان شرقی کمک می گیرد و ... و در جواب سؤال پروفسور که «با صدایی که به وضوح از شدت کنجکاوی می لرزید، پرسید: «شما ملحد هستید؟» می گوید: «در کشور ما الحاد چیز عجیبی نیست.» ابلیس که در ادبیات دینی غرب دارای دو چهره است؛ یعنی هم کارکرد منفی دارد و هم به جهت آن که آورنده روشنایی است، مثبت نیز هست، با اعمال خارق عادت خود، دین را دوباره به یاد مردم می اندازد و ملحدی مثل بزدومنی را که معتقد است «انسان خودش بر سرونوشت حاکم است» به مسیری می برد که به شمع و تمثال کاغذی قدیس پناه می آورد و یا نیکانور ایوانوویچ بوسوی – رئیس کمیته ساختمان – را وادار به صلیب کشیدن می نماید. بولگاکف هنرمندانه این باور مسیحی را که «خداوند همه را به حال خود در گناه رها کرده است، تا بتواند رحم خود را به همه نشان دهد» طرح می نماید. مصلوب شدن مسیح، چنین دلیل وجودی ای دارد. در رمان، دین و عشق توأمان موجبات آرامش «مرشد و مارگریتا» و آمرزیدگی پونتیوس پیلاطس را فراهم می سازد و این نه جادوی سیاه ولند که معجزه ای حقیقی است. در فیلمنامه ما بیش از آن که با دین به مفهوم عام روبه رو باشیم، با مقوله اخلاق و امکان رستگاری انسان گناهکار و مفهوم مرگ رودروییم. این که فیلمنامه با آیه «انا الیه راجعون» آغاز می شود، بی دلیل نیست. در شخصیت هایی چون حاج فاضلی و دکتر منعمی، ما با نوعی ظاهرگرایی دینی روبروییم. به یاد بیاوریم سخنان فاضلی را که از روایات و جوازهای شرعی سخن می گوید: «در روایات آمده که ریا بخشش رو ضایع می کند.» و یا «جواز شرعی موسیقی رو گرفتین؟» ایدئولوژی حاکم بر آنان همان تفکری است که پاداش یک عمر پارسایی را «آپارتمانی با منظره توچال، یک حوری، انار دانه شده، و ...» می داند. «این جا بهشته، این جا هم غرفه ته.» و در این بین مرگ و خدا را از یاد می برند و فراموش می کنند «اونی که زندگی رو به نخ بسته می تونه پاره اش کنه.» این نکات درباره منعمی هم که ظاهراً فرزند یک روحانی بلندپایه نیز هست، صدق می کند؛ کسی که دین و مقدسات را وسیله ای برای رسیدن به مقاصد مادی خود نموده است. اما مهم تر از مقوله اخلاق گاهی به آسمان نگاه کن... فیلمی در باب رأفت خداوند و امکان رستگاری انسان هاست. توحیدی می خواهد به مخاطبانش بگوید حتی اگر تمام راه هایی که به سمت خدا می رود هم ظاهراً مسدود باشد، این خداست که انسان را می یابد. مأموریت هاتف در همین راستا صورت می پذیرد. امکان آمرزیده شدن کسی چون حاج فاضلی را که در آخر با تغییر هر چند اندک رنگ دستمالش، نوید آن داده می شود)، نشان گر حضور پروردگاری است که مقصودش از آفرینش، خلق کردن آدمیان برای جهنم نیست و در واقع قصدی جز رستگاری مخلوقاتش ندارد. فیلمنامه نشان می دهد که حتی کسی چون فاضلی و منعمی هم اگر امکان درک معنویت را داشته باشند، پتانسیل تغییر را دارند. همان طور که برای مثال رنجبر در زندگیش و فاضلی پس از مرگش این امکان استفاده می نمایند.
مرشد و مارگریتا را می توان از منظر سیاسی، نقدی طنازانه به سیستم حکومت استالین برشمرد. هنر بولگاکف در آن است که این نقد را آن قدر پرده پوشانده و بدون شعار طرح می نماید که قامتی هنرمندانه می یابد. در واقع اشخاصی که مورد نقد بولگاکف قرار می گیرند، همگی از زعمای هنر به حساب می آیند و نه اشخاص سیاسی؛ کسانی چون برلیوز – ریاست ماسولیت -، آرکادی سمپلیاروف –رئیس کمیسیون آکوستیک تئاترهای کشته شدن شخصیت حقوقی آدم ها را در چنین جامعه ای طرح و بررسی می نماید. فصلی را که کروویف برای دعوت مارگریتا به مهمانی نزد او آمده، به یاد بیاورید:
«مارگریتا: آمده ای بازداشتم کنی؟»
«کروویف: به هیچ وجه، چرا با هر که صحبت می کنم، فکر می کند آمده ایم بازداشتش کنیم؟» «مارگریتا: راست بگو مال کدام سازمان هستی؟»
و یا آن جایی که بزدومنی مجبور به توضیح دادن درباره امراض مقاربتی و مشروب خواری خویشاوندان دور و نزدیکش به نیروهای امنیتی می شود و ...
فیلمنامه بیش از آن که به مسائل سیاسی بپردازد، دغدغه طرح مفاسد اقتصادی را دارد. اما در این حیطه هم بسیار شعاری عمل می کند. گفته های هانیه، بهمن، تعدادی از جانبازان، فاضلی، منعمی، رنجبر و... همه به مانند تعاریف همسر فاضلی از او شعاری اند. این که دکتر منعمی فرزند یک روحانی است و در آخر از بزرگان حاضر در مراسم می خواهد «مواظب آقازاده هاتون باشید.» گویی تیتر یکی از روزنامه هاست. به این ها بیفزایید جملات هذیانی مهندس رنجبر را و... هر چند طنز مؤثر و قابل قبولی که در اکثر صحنه های فیلم وجود دارد، تاحدی این جملات شعاری را تحت تأثیر خود قرار می دهد، اما بدون این ها، فیلمنامه می توانست بسیار بهتر باشد. توکیو بدون توقف و گاهی به آسمان نگاه کن ... تقریباً همزمان با هم اکران شده اند. توانایی نگارش توحیدی در این دو اثر کاملاً متفاوت، مشهود است. ورود این حیطه های تازه، نوید فیلمنامه های بهتری را به ما می دهد. کوشش وی را در اقتباس از مرشد و مارگریتا قدر می دانیم و در انتظار آثار بهتر و کم اشکال ترش می مانیم.
منبع: ماهنامه فیلم نگار شماره 15